میبینی ... حالا که بهار فصلی دوباره را برایم رقم زده
حالا معصومیت اولین جوانه ها بر روی قلب تنها وخسته ام
امید را نقاشی میکند...
هنوز هم اولین کلامی که بر زبان می آورم تو هستی !
با تو به سخن میآیم و با تو به پایان میرسم ...
ای همه هستی من ... چگونه عاشقم کردی که من نفهمیدم !
با کدامین نگاه ...
یا نه اصلا بگو ببینم اولین نوازشت را کی بر قلب خسته ام ...!؟
هنوز هم مانده ام که این همه مهر تو از کجاست ...!
پروردگارم ...
همچون طبیعتی که در بهار به تمامی دیگرگون میشود ...
روح و جسمم را دوباره...
یادم میماند که همیشه هستی
یادت باشد تا که از یادم ...!
"بهشته ـ س"
:: بازدید از این مطلب : 263
|
امتیاز مطلب : 114
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25